هر چیز دیگه

... دیوارها بیرنگ شدند، باید نوشت

هر چیز دیگه

... دیوارها بیرنگ شدند، باید نوشت

هر چیز دیگه
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

?Where is my mind

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ب.ظ

و من ماندم و زیر میز اتاقم که جای خوبیست برای مچاله شدن ...

انقدر این روزها خستگی در روح و جسمم ذخیره شده که ادامه ی مسیر هر روز و هر روز سخت تر میشود. فکر کردن به تمام زوایای زندگی مغزم را خسته تر از همیشه کرده ...

جدا از کار و کسب درآمد برای آینده و تحصیل، خواندن کتاب هایی که برای زندگی در آینده آماده ام کنند و فکر کردن درباره ی خودم و کارهایی که باید قبل از مردن انجام دهم هم یک طرف دیگر هر روز مرا به چالش های فکری می کشند ...

چه کسی میداند شاید فردا صبح که میروم سر کار وقتی از آن خیابان معروف رد میشوم، کسی مثل خودم در حالی که فکر میکند که چه فرقی بین فکر های درونی خودش وجود دارم، سوار بر ماشینی که حاصل کار و زحمت چند ساله اش است، من را زیر بگیرد، آنوقت من چگونه میتوانم تغییری مثبت در کائنات ایجاد کنم، چطور میتوانم کاری انجام دهم تا کسی را خوشحال کنم ... تا اتفاق مثبتی درونش بوجود بیاید ... ،

چطور میتوانم به کسی که دوستش دارم کمک کنم تا رشد و پیشرفت کند، حتی اگر روزی بگوید تو بچه تر از آن حرف ها هستی که کسی را دوست داشته باشی، حتی اگر هیچوقت نبینمش ...

باید به ثانیه ها لبخند بزنم، تا مرا نبلعند ...

The hidden law of a probable outcome

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ

شاید راست میگفت، شاید اگه عین بقیه ی معمولی فکر میکردم دردش کمتر بود ... ممکن بود حتی اصلا درد هم نداشته باشه ...

نمیدونم دارم به کدوم سمت میرم، خودم همیشه فکر میکنم هدفم مشخصه و حداقل تا مدتی هیچ چیز پیرامونی منو ازش دور کنه ...

هه ... زهی خیال باطل ...

دیگه گاهی نهلیسم رو با تمام وجودم حس میکنم ... حتی وجود خودم و همه چیز ...

// سردرد در حد انفجار مغزی ... ... ...

silence

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ

و همانطور که مدتی توانستم احساسم را در اتاقی با چسب بر دهان زندانی کنم، باید اینبار کاری کنم نتواند تا مدتی تکانی بخورد،

شاید با چوب بلوطی از پشت ضربه ای زدم و فلجش کردم، تا دیگر نتواند باعث ناراحتی کسی شود، تا نتواند مرا فریب دهد و بگوید که دهانش را باز کنم و باعث شود دوباره چیزهایی بگویم که از روی احساسِ لعنتی است و باز همه چیز را خراب کند ...

شاید .. شاید فقط اجازه بدهم با چشمانش حرف بزند تا حداقل بفهمم نمرده است، تا بتوانم زنده بودنش را حس کنم ... همین برایم کافیست ...

// یک ماهی میشه که گوشه ی چشمم تیر وحشتناکی میکشه، امروز تو خیابون مجبور شدم چند دقیقه ای چشمم رو ببندم ...

بی حس

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۴ ب.ظ

خسته شدن رو دارم حس میکنم، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم ...

اینکه تفاوت بین بودن و نبودن در یک "ن" هست رو دارم حس میکنم،

دارم حس میکنم اینکه صبح و شب کار کنی و به آینده ی خودت امید زیادی نداشته باشی -گاهی در حد صفر حدی- 

دارم میفهمم که اگه یکبار فقط یکبار عصبی بودن خودت رو بروز بدی ممکنه باعث ناراحتی کسی بشی،

دارم میبینم که تو این اتاق تنها، فقط زیر میز مچاله شدن رو دوست دارم ...

// همچنان بی اعصاب ...

// همچنان سردرد ...

... i'm

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ب.ظ

im ok