میم
تا به امشب،
فشاری بالاتر رو تجربه نکرده بودم، احساس میکنم تمام سلول های نغزم به هم فشرده میشن، به هم فرسایش داده میشن...
همین ثانیه صدای پنکه ی نزدیکم که باد مستقیمی به پرده گوشم میزنه در حال پکوندنه ذرات تفکرات ساییده شده بهمه...
و من سیگاری میخوام که ندارم در پیشم
و حتی نمیتونم گریه کنم، چون صدام به سمته اتاق مامان میره و من باید امشب بمیرم.