هر چیز دیگه

... دیوارها بیرنگ شدند، باید نوشت

هر چیز دیگه

... دیوارها بیرنگ شدند، باید نوشت

هر چیز دیگه
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

من پشت تصویر

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ

-بابا ندیدی میگن تو رو ندارم الان چه کنم ...؟

-خب چی میشه اگه نداشته باشیش ؟

-هیچی دیوونه، مجنون میشی، مجنووون !

-خب بعدش؟

-بعدش و کوفت، مجنون ندیدی تا حالا؟؟ دیگه عقل نداره دیگه، خنگ میشه و از این جور چیزا ...

-خب بعدش؟؟ .. چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟ من اصن نمیفهمم مجنون شدنو، در سطح شعورم نیست ...

-... منو ببین مجتبی، ... من توام، به من نمیتونی دروغ بگی :)

-... اگه میدونی ... چرا ...

-خودت میدونی چرا ...

...

Rise and Fall

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ب.ظ

نگو که نمیشه،

آخه مگه میشه نشه...؟ :(

خواهش هم کنم بازم همینو میگی؟

التماست کنم چی ......؟

حتی اگه قسمت بدم ...؟

باشه...

...

میشه فقط یه چیز بخوام؟

میشه اگر اون اتفاق افتاد به من نگی هیچوقت ...؟

اگرم خواستی بگی، یه جوری بگو من دق نکنم، مثلا با مقدمه ی طولانی بگو ... باشه؟

ممنون :)

من ماند و ماندم ...

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ

خب یکم خلوت شدم،
فیسبوک و توویتر و گوگل پلاس رو دی اکتیو کردم، اینستا هم دیلیت اکانت ...

یکم راحت شدم ... الان دیگه اینجا فقط مینویسم :)

 

// سرگیجه(جدید) در حد بوندسلیگا!

You have inside

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ب.ظ

...

شاید هیچ حسی نسبت به من وجود نداشته باشد...

شاید اگر سر به بیابان بگذارم برای کسی فرقی نکند...

شاید اگر گم شوم و پیدا نشوم، همه در فکرشان داستانی بسازند و بگویند حتما ...

اما زمان گذشت و من را عوض کرد، با تمام سختی هایش، با تمام شب بیداری های دلتنگیش، با تمام "الان کاش خوب باشد" و "نکند اتفاقی برایش بیوفتد" هایش، با تمام سکوت هایش، با تمام مقاومت ها و پیام به او ندادن هایش و ...

سخت بود، ولی همه اش گذشت و همین سختی من را رشد داد، بزرگم کرد و معنی احساسم را فهماند، فهماند که احساس آدمی با زبان و حرف بیان نمیشود ... احساس با وجود بیان میشود، اگر واقعی باشد ناخداگاه در عمل پدیدار میشود ...

و احساس، ... اگر واقعی باشد باید به آنکس که حسی نسبت به او وجود دارد، باید برای او باشد ... نه برای خود ...

Anathema میفهمد من چه میگویم ... ،

بدترین چیز ابهام هست، ابهام درباره وجود حسش، اینکه شفاف درباره ی حسش چیزی نمیگوید، شاید میترسد ... شاید هم مطمئن نیست ...

اشکالی ندارد، مهم این است که پیشرفت کند، رشد کند و به هدفش برسد و همیشه خوب باشد، همیشه شاداب و خوشحال باشد،

حتی اگر درباره ی حسش مطمئن نباشد، حتی اگر فراموشم کند ... احساسم به او ایمان دارد.

 

چم شده ...؟ :(

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ب.ظ

بعضی شب های تاریک و دلگیر،

برای قوی شدن بوجود اومدن ...

حتی اگه خیلی توشون غم باشه ...

 

// سخته ولی تحمل میکنم ...