You have inside
...
شاید هیچ حسی نسبت به من وجود نداشته باشد...
شاید اگر سر به بیابان بگذارم برای کسی فرقی نکند...
شاید اگر گم شوم و پیدا نشوم، همه در فکرشان داستانی بسازند و بگویند حتما ...
اما زمان گذشت و من را عوض کرد، با تمام سختی هایش، با تمام شب بیداری های دلتنگیش، با تمام "الان کاش خوب باشد" و "نکند اتفاقی برایش بیوفتد" هایش، با تمام سکوت هایش، با تمام مقاومت ها و پیام به او ندادن هایش و ...
سخت بود، ولی همه اش گذشت و همین سختی من را رشد داد، بزرگم کرد و معنی احساسم را فهماند، فهماند که احساس آدمی با زبان و حرف بیان نمیشود ... احساس با وجود بیان میشود، اگر واقعی باشد ناخداگاه در عمل پدیدار میشود ...
و احساس، ... اگر واقعی باشد باید به آنکس که حسی نسبت به او وجود دارد، باید برای او باشد ... نه برای خود ...
Anathema میفهمد من چه میگویم ... ،
بدترین چیز ابهام هست، ابهام درباره وجود حسش، اینکه شفاف درباره ی حسش چیزی نمیگوید، شاید میترسد ... شاید هم مطمئن نیست ...
اشکالی ندارد، مهم این است که پیشرفت کند، رشد کند و به هدفش برسد و همیشه خوب باشد، همیشه شاداب و خوشحال باشد،
حتی اگر درباره ی حسش مطمئن نباشد، حتی اگر فراموشم کند ... احساسم به او ایمان دارد.
- ۹۴/۰۷/۰۱