...I’m blind with
جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ
آبی بود آسمان، شب شد و تیره،
حالا دیگر دوستت دارم هم گفتنش سخت است...
آبی بود آسمان، شب شد و تیره،
حالا دیگر دوستت دارم هم گفتنش سخت است...
باید دید، باید تجربه کرد، باید حس کرد و باید خواند ...
اینطور ثانیه گذراندن، درد های همیشگیم را سوزناک تر میکند،
از یاد نمیرود گذشته، هرآنچه که دیده شد، تجربه شد، حس شد و خوانده شد ...
باید سوخت از گذشته، باید سوخت ...
دردها و فشارها، آدمی را به ناچار به یاد روزهای گذشته می اندازند ...
دور بود،
دقت که کردم، زیبا بود و درخشان،
نزدیک تر شدم، ترسید، دور تر شد ...
عقب رفتم تا برگردد، ناامید شد، دورتر ...
نشستم، دست زیر چانه فقط نگاهش کردم.
از آن سو که ماندم و از آن سو که رفتم
فاصله ای نیست، جز جدال احمقانه ی آن دو،
و قربانی، هر سه هستیم ....
و ندید آنکس که باید میدید
و حس نکرد آنکس که باید حس میکرد
فقط درد داشت
درد دارد