هر چیز دیگه

... دیوارها بیرنگ شدند، باید نوشت

هر چیز دیگه

... دیوارها بیرنگ شدند، باید نوشت

هر چیز دیگه
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

Now I need a place to hide away

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ق.ظ

شاید هم به قول او من عاشق شده ام، عاشق شده ام و خودم را گول میزنم که عشقی درکار نیست و همه چیز آروم است ...

ولی ترجیح میدهم احساسم را همچنان در همان اتاق فلج شده رها کنم، درش هم همیشه قفل باشد ...

عشقی که دوطرفه نباشد، عشق نیست ... خودخواهیست ... و من از خودخواهی متنفرم ...

// Oh, I believe in yesterday ...

Storm in the morning light I feel

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ق.ظ

Ohh, can't anybody see
We've got a war to fight
Never found our way
Regardless of what they say

How can it feel, this wrong
From this moment
How can it feel, this wrong

چیکار دارید میکنید ؟!

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

بعد یه عمر کار کردن با فدورا، یه چند وقتی تصمیم گرفتم با ویندوز کار کنم، اونم از نوع 10!

جدا از باگ های همیشگی ویندوز و مشکلاتی که همیشه باهاش داشتم،

یه چیزی هم بهش اضافه کردن که یکم داغونه. یه AI بسیار احمق!

فقط در این حد که وقتی درخواست ازدواج کردم ازش جوابمو اینجوری داد :

OK, we'll need a plan. I'll work on being more human, you work on being more digital.

زنیکه ی بیشوور ... دیگه چی میخوای ؟!؟!

خجالت چیزیه که هیچوقت تو Artificial Intelligence رعایتش نمیکنن ...

یه کبودیم رو گونه ی واقعیت

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ

دیگه حالا دارم رو چیزای خطرناک فکر میکنم، پیشرفت کردما :دی

نمیتونم نگم و ببینم !

البته سخته ولی باید تحمل کرد، هر مزخرفی هم که میخواد باشه، باشه!!

// تا حالا شده از فرط فشار های روزانه، وسط خیابون استفراغ کنی ...!

// شده.

?Where is my mind

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ب.ظ

و من ماندم و زیر میز اتاقم که جای خوبیست برای مچاله شدن ...

انقدر این روزها خستگی در روح و جسمم ذخیره شده که ادامه ی مسیر هر روز و هر روز سخت تر میشود. فکر کردن به تمام زوایای زندگی مغزم را خسته تر از همیشه کرده ...

جدا از کار و کسب درآمد برای آینده و تحصیل، خواندن کتاب هایی که برای زندگی در آینده آماده ام کنند و فکر کردن درباره ی خودم و کارهایی که باید قبل از مردن انجام دهم هم یک طرف دیگر هر روز مرا به چالش های فکری می کشند ...

چه کسی میداند شاید فردا صبح که میروم سر کار وقتی از آن خیابان معروف رد میشوم، کسی مثل خودم در حالی که فکر میکند که چه فرقی بین فکر های درونی خودش وجود دارم، سوار بر ماشینی که حاصل کار و زحمت چند ساله اش است، من را زیر بگیرد، آنوقت من چگونه میتوانم تغییری مثبت در کائنات ایجاد کنم، چطور میتوانم کاری انجام دهم تا کسی را خوشحال کنم ... تا اتفاق مثبتی درونش بوجود بیاید ... ،

چطور میتوانم به کسی که دوستش دارم کمک کنم تا رشد و پیشرفت کند، حتی اگر روزی بگوید تو بچه تر از آن حرف ها هستی که کسی را دوست داشته باشی، حتی اگر هیچوقت نبینمش ...

باید به ثانیه ها لبخند بزنم، تا مرا نبلعند ...