و من ماندم و زیر میز اتاقم که جای خوبیست برای مچاله شدن ...
انقدر این روزها خستگی در روح و جسمم ذخیره شده که ادامه ی مسیر هر روز و هر روز سخت تر میشود. فکر کردن به تمام زوایای زندگی مغزم را خسته تر از همیشه کرده ...
جدا از کار و کسب درآمد برای آینده و تحصیل، خواندن کتاب هایی که برای زندگی در آینده آماده ام کنند و فکر کردن درباره ی خودم و کارهایی که باید قبل از مردن انجام دهم هم یک طرف دیگر هر روز مرا به چالش های فکری می کشند ...
چه کسی میداند شاید فردا صبح که میروم سر کار وقتی از آن خیابان معروف رد میشوم، کسی مثل خودم در حالی که فکر میکند که چه فرقی بین فکر های درونی خودش وجود دارم، سوار بر ماشینی که حاصل کار و زحمت چند ساله اش است، من را زیر بگیرد، آنوقت من چگونه میتوانم تغییری مثبت در کائنات ایجاد کنم، چطور میتوانم کاری انجام دهم تا کسی را خوشحال کنم ... تا اتفاق مثبتی درونش بوجود بیاید ... ،
چطور میتوانم به کسی که دوستش دارم کمک کنم تا رشد و پیشرفت کند، حتی اگر روزی بگوید تو بچه تر از آن حرف ها هستی که کسی را دوست داشته باشی، حتی اگر هیچوقت نبینمش ...
باید به ثانیه ها لبخند بزنم، تا مرا نبلعند ...