این نیز میماند ...
باشد، بعد از مدت ها به تهران بیایی و مرا نبینی ...
شاید دردسر بودنم برایت درست باشد ...
نگران بودنم دردسر و است و بودنم مصیبت ...
باشد، این هم قسمت دیگرش ...
آدم های دیگر میایند و من ...
باشد، :)
باشد، بعد از مدت ها به تهران بیایی و مرا نبینی ...
شاید دردسر بودنم برایت درست باشد ...
نگران بودنم دردسر و است و بودنم مصیبت ...
باشد، این هم قسمت دیگرش ...
آدم های دیگر میایند و من ...
باشد، :)
میخواد بیاد تهران،
ولی بعد یه سال نمیخواد منو ببینه ...
قصه همیشگی ...
وقتی کسیو خیلی دوست داری و اون جای دیگه داره با کس دیگه حرف میزنه .....
آدمای جدید میان و جای آدمای قدیمی رو میگیرن ...
چقدر زود فراموش میشن قدیمی ها ...
چقدر زود ...
یکی از چیزهایی که همیشه باهاش تو مغزم درگیر بودم، این بود که چرا باید انقدر عذاب بکشیم و صدامون درنیاد و در عین حال احساساتمون رو هم در کنار این همه عذاب خفه کنیم! خب همیشه بهش جواب میدادم و قانع میشدم، ولی این قانع شدن بعد یک روز اکسپایر میشد و دوباره همون داستان ....
قسمت اول و دومش تقریبا اوکیه، اون قسمتی که باید حسمون رو خفه کنیم خیلی درد داره ..............