هر چیز دیگه

... دیوارها بیرنگ شدند، باید نوشت

هر چیز دیگه

... دیوارها بیرنگ شدند، باید نوشت

هر چیز دیگه
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب با موضوع «تشکیک» ثبت شده است

یه روز خوب میاد که ما هم رو نکشیم

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۴ ب.ظ

نمیدونم، ...

شاید نیاد اون روز ...

 

در باب فضیلت های احمقانه

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۳ ب.ظ

خیلی جالب تر از اونیه که فکرشو نمیکردم،

یه موقعی کارهامون زیر ذره بین رفت، همه چیز مهم شد ...!

یه موقعی بهمون گفتن ایناهاش اینوری، نفهم! اون سمتی نه! اینور ...

یه زمانی بهمون گفتن اگر این شکلی بود، الان ما اینجوری نبودیم ...

یه دوره ای تو گوشمون خوندن هرچی میکشیم تقصیر یه نفره فقط، ...

حالا مثل احمق ها دور خودمون داریم میچرخیم ...

مثل آدم هایی گیج داریم از دیگران تقلید میکنیم ...

مثل بیمارترین روانی ها با هم رفتار میکنیم ...

مثل انسان، دیگه آدم نیستیم!

// از بی اعصاب ترین جای دنیا، اعصاب خرابم خاکستر شد......

چم شده ...؟ :(

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ب.ظ

بعضی شب های تاریک و دلگیر،

برای قوی شدن بوجود اومدن ...

حتی اگه خیلی توشون غم باشه ...

 

// سخته ولی تحمل میکنم ...

The hidden law of a probable outcome

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ

شاید راست میگفت، شاید اگه عین بقیه ی معمولی فکر میکردم دردش کمتر بود ... ممکن بود حتی اصلا درد هم نداشته باشه ...

نمیدونم دارم به کدوم سمت میرم، خودم همیشه فکر میکنم هدفم مشخصه و حداقل تا مدتی هیچ چیز پیرامونی منو ازش دور کنه ...

هه ... زهی خیال باطل ...

دیگه گاهی نهلیسم رو با تمام وجودم حس میکنم ... حتی وجود خودم و همه چیز ...

// سردرد در حد انفجار مغزی ... ... ...

silence

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ

و همانطور که مدتی توانستم احساسم را در اتاقی با چسب بر دهان زندانی کنم، باید اینبار کاری کنم نتواند تا مدتی تکانی بخورد،

شاید با چوب بلوطی از پشت ضربه ای زدم و فلجش کردم، تا دیگر نتواند باعث ناراحتی کسی شود، تا نتواند مرا فریب دهد و بگوید که دهانش را باز کنم و باعث شود دوباره چیزهایی بگویم که از روی احساسِ لعنتی است و باز همه چیز را خراب کند ...

شاید .. شاید فقط اجازه بدهم با چشمانش حرف بزند تا حداقل بفهمم نمرده است، تا بتوانم زنده بودنش را حس کنم ... همین برایم کافیست ...

// یک ماهی میشه که گوشه ی چشمم تیر وحشتناکی میکشه، امروز تو خیابون مجبور شدم چند دقیقه ای چشمم رو ببندم ...